سورناسورنا، تا این لحظه: 6 سال و 10 ماه و 7 روز سن داره

فرشته عاشقی، پسرم سورنا

کلاس موسیقی

الهی شکر که فکرم از یک دغدغه آزاد شد. یعنی اگر بخوام برات بگم که این کلاس و چه جوری پیدا کردم شبیه داستانای پلیسی خوب بد جلفه، اما واقعیت اینه که این روزا هرچی بخوایم از تو همین اینستاگرام و پیج آدمها میشه پیدا کنیم. از تو صفحه آموزشگاه های کرج که در موردشون مطمئن بودم لیست مربیهای کودکو درآوردم و یکی یکی صفحه هاشونو گشتم و از بین اونهایی که تهران بودن از تو پستاشون آموزشگاه هایی رو که تدریس داشتن پیداکردم و بعد هم پیج آموزشگاه ها رو پیدا کردم و دونه دونه دیدم تا رسیدم به چیزی که دلم میخواست. بعدم با آموزشگاه که تماس گرفت و اسم مربی رو پرسیدم و رفتم برای پیدا کردن رزومه مربی. ته همه این داستانها شد ثبت نام شما در یک باغ...
31 خرداد 1400

تصمیم گیری در مورد مهد

چند وقتیه که خیلی جدی دنبال کلاس موسیقی هستم، تمام تلاشم این بود که بتونم کرج ثبت نامت کنم چون اینجا دوتا آموزشگاه داشت که خیلی خوب تو زمینه ارف کودک کار میکردن و اساتیدشون هم یکی بود و من واقعا نتایج عملی کارشون رو دیده بودم، اما هرچی با بابا صحبت کردم و از همکارام مشورت گرفتم، بیشتر و بیشتر به این نتیجه رسیدم که امکان ثبت نام کلاس موسیقی تو کرج نیست. چون رفت و آمد ما به ساعت حرکت سرویس من نمیخورد و پذیرفت ریسک جابه جایی شما در جاده برام قابل قبول نبود تازه من و بابا هم که قبول میکردیم داستانی داشتیم به نام بابایی که خودش یه هفت خان رستم تو هرچیز که به شما مربوط میشه، یعنی یه جوری برای خروج شما از خونه موضع میگیره که فک کنم مدرسه هم نذار...
30 خرداد 1400

کتاب کار

از اونجایی که هم 4 سالت داره به پایان میرسه و ان شالله به سلامتی وارد 5 سالگی میشی و هم فصل بهار داره تموم میشه باید هم کتاب کارای 3-4 سالگی و هم فصل بهارتو تمام کنی که این مدت به خاطر تعطیلات عید و مریضی و مشغله هامون خیلی روشون متمرکز نبودیم. دیشب بهت گفتم کتابای کارتو بیار تا با هم انجامشون بدیم. داشتیم راجع به حیوانات وحشی باهم حرف می زدیم و بهت گفتم اینا همه تو جنگل زندگی میکنن و بعد که دوباره اسماشونو گفتی و ازت پرسیدم کجا زندگی میکنن گفتی بابِ بخش(باغ وحش). من و بابایی کلی خندیدم از این تلفظ قشنگتو هوشیاریت. موضوع بعدی حیوانات دریایی بود که یکی یکی اسماشونو بهت گفتم و بعد که دوباره ازت پرسیدم انتظار داشتم همون 8 پا رو تک...
24 خرداد 1400

شیرین زبانی

واقعا با حرفات حسابی حیرونمون میکنی پنجشنبه برات صبحانه آماده کردم و بهت گفتم بیا بشین بخور،  گفتی ببین مامان من نمیخوام صبونه بخورم و تو هم نمیتونی منو مبجور(مجبور)کنی. هرشب باید برات کارتون دانلود کنیم هر دوره هم به یه چیزی گیر میدی الان دور باب اسفنجیه. تا گوشی میاد دستت میای میگی برام باب اسفنجی شلوار مکووی(مکعبی) دانلود یه وقتی هم که اون وسطا قطع میشه میگی وای باز اینرنت(اینترنت) ضعیف شد. آشپزخونه : آپش شوونه عیسی آل کثیر : تیسه آل اثیری (بازیکن مورد علاقه آقا سورنا) شهریار مغانلو: شهریار لو/ شهریار پپولیسیا(پرسپولیسیا) یه وقت یه کاری که ازمون میخوایو میگیم الان وقتش نیست انجام نمیدیم میگی بابا/ مامان واقعا ناام...
21 خرداد 1400

روز پسر

دوشنبه روز جهانی پسر بود. بابایی و مامانی و خاله سارا زنگ زدنو بهت تبریک گفتن. تو قرنطینه کرونا که بودیم، بابایی و مامانی ازت پرسیدن چی برات بخرن گفتی پارینگ، خاله که رفته بود برات بخره گفته بودن موجود ندارن، روز پسر که شد مامانی گفت برای پسرم باید کادو بگیریم، گفتم جایی نرید من هرچی انتخاب کرد براش سفارش میدم میاره دم خونه اینجا حساب میکنیم. خلاصه جمعه شب باباینا اومدن خونمون و به مامانی چیزی که انتخاب کرده بودم و مطمئن بودم خوشت میاد نشون دادم مامانی و بابایی گفتن خوبه بگو بیاره، از طرف خودمم هم برات یه بازی سفالی جالب سفارش دادم. شنبه شب سفارشا رسید، من هدیه خودم رو بهت دادم ولی ترجیح دادیم برای اینکه جذابیت کار کم نشه&nb...
14 خرداد 1400
1